وبلاگ رسمی علی رضا بیناپور

آخرین نظرات
نویسندگان

۸ مطلب با موضوع «دست نوشته هام ...» ثبت شده است

یه اتاق خلوت ...پر از یادگاری روی دیواراش ... جای میخای کنده شده ، تو ذوق می زد ! ...  سرمای اتاق ، دندونام و به هم می کوبید ... صدای جر جر در می اومد ... و سو سوی لامپی که برای زنده موندن تلاش می کرد ، چشام رو خیره کرده بود ...

یه آهنگ سرد و تکراری ، خیلی وقت بود که قطع نشده بود ...  من بودم و زانوهام ، که بغلشون کرده بودم ... اون وقتایی که چشام رو از روی لامپ نیمه جون برمی داشتم ، به پنجره ای نگاه می کردم که مدت ها بود ، قفل داشت ... قفل روی پنجره ، جرأت نگاه به پشت پنجره رو ازم گرفته بود ... چرا که حتی اگه بهشت اون پشت بود ، پنجره قفل بود ! ...

تکرار روزای تکراری ، قطره های وجودم رو تبخیر می کرد و کم کم نگاه کردن یادم می رفت ... کم کم داشت خوابم می اومد ... که ...

که یه فرشته ی کوچیک وارد اتاقم شد ... دستم رو گرفت ... بلند شدم... به سمت پنجره رفتیم ... روی صندلی که زیر پنجره بود رفت ... قفل پنجره رو توی دستای کوچیکش گرفت و دست کرد توی جیبش ... یه کلید بیرون آورد ... کلید پنجره بود ... قفل رو باز کرد و به من لبخند زد و از صندلی اومد پایین ... منم خم شدم و بغلش کردم و با هم به سمت پنجره برگشتیم.

تقدیم به فرشته کوچیک زندگیم ....معصومه جون

  • علی رضا بیناپور

به نام خدایی که زیبایی بهار ، تنها چکه ای از زیبایی بی کران و نامحدودشه ...

یه وقتایی جمله هایی که توی زندگیمون می نویسیم انقدر طولانی می شه که اول خط یادمون نمی آد ... نمی دونیم کی شروع کردیم ... اصلا حتی گاهی موضوع اصلی مطلب، خاطرمون نیست ... فراموش می کنیم چرا خدا ، نوشتن یادمون داده ... یا چرا هنوز فرصت نوشتن بهمون داده و هنوز می تونیم بنویسیم ...

درست همین موقع است که می شه با یک نقطه ، به خودمون بیایم . یه نقطه ، بهمون بگه :«  - آهای کجا داری می ری با این سرعت ؟!!!!!!! وایسا ! پیاده شو با هم بریم !!!»

اون موقع است که فرصت پیدا می کنیم یه بار از اول ، خطی رو که نوشتیم ،بخونیم ... و درست همون موقع است که می فهمیم « ای داد بیداد چقدر غلط نوشتیم » . ...  این برگه ی املا رو اگه به پدرمون نشون بدیم ما رو شب خونه راه نمی ده ... ولی بازم دَمِ خدا گرم ، این همه غلط نوشتیم و یه بار به رومون نیاورده ....

بازم شکر ، حداقل « سر خط » ی هست تا از اول شروع کنیم و از دوباره بنویسیم... ولی باید این بار به خودمون و خدا یه قولی بدیم ... قول بدیم که دیگه تک تک کلماتی که می نویسیم درست باشه ... فقط کافیه یه خورده دقت کنیم ... آخه می دونید ، سوادش رو داریم ... کاش دقتش رو هم داشته باشیم !!!

دوستان ! نوروز ، همون « سر خط » ی هست که منتظرش هستیم... بیایم یه نقطه بذاریم و بریم سر خط و از دوباره بنویسیم ...

آرزوی یک سال « نو » برای خودم و همه شما عزیزان دارم ...

بیناپور - بهار 1393

  • علی رضا بیناپور

نقابِ شب ، بر چهره ی آسمان سنگینی می کند. اینجا شب را قدمتی طولانی است. گویا هر شب یلداست. گویا هر شب را باید بیدار بود. با ترس. با سکوت. باید بیدار بود. اما کم کسی ، بیدار می ماند. آن هم به انتظارِ فردا. باشد که خورشید بیاید. باشد که انتظار به سرآید...

  • علی رضا بیناپور

« دو زانو روی زمین می نشیند. دستهایش را به سمت خاک می برد. مشتی خاک برمی دارد. چقدر گرم است ! خاک را به سمت لبهای خشکش می برد. این همان بود! دستهایش را به سمت آسمان می برد. باد خاک ها می رقصاند. خاکها به باد می روند. اشک از گونه هایش سرازیر می شود. این همان بود ! این همان بود که ... !!!
آن مرد که چند ستاره روی دوشش بود ، نگذاشت پدرم بیشتر ازاین اشک بریزد. زیر بغلش را گرفت.
-    « بلند شو ...کافیه ...» اشک های پدرم هنوز صورتش را می شست.

  • علی رضا بیناپور

اندکی خاطرم نیست

که آسمان را برای ستاره ای

نگریسته باشم .

چرا که هیچ نردبان را آنقدر توان نیست

که مرا تا آسمان

برای چیدن ستاره ای بالا بَرَد .

ولیکن

مرا ستاره ای است در زمین

همین نزدیکی

چند قدم آن ور تر

  • علی رضا بیناپور

« من کتابم » اسم نوشته ای هست که یه جوری می شه گفت درد دل من و خدای خودمه ...

نمی خوام زیاد در موردش توضیح بدم ... خودتون بخونید و نظر بدید

در ادامه مطلب ...

  • علی رضا بیناپور

                                             برکه ی واژه ها

دیریست در برکه ی واژه هایم

دنبال قطره - واژه ای می گردم

تا با آن تو را بگویم

اما گویی تو را در این برکه ها جا نیست

تو دریایی

تو را دریا باید !

  • علی رضا بیناپور

اللهم عجل لولیک فرج ...

سلام ...

یک عذرخواهی از ته دل ، بابت فاصله ی  چند ماهه که بین پست اول و دومم رخ داد ... امیدوارم که مرا ببخشید ...

امروز  یکی از داستان هام رو که خیلی وقت بود گوشه ی هارد کامپیوترم خاک می خورد و بیرون کشیدم ...

اسمش  « گرد و خاک کوچه های آسمان » هست ...

یادم می آد این داستانو زمانی که تربیت معلم درس می خوندم نوشتم ... برای مسابقه داستان نویسی ... برنده شد و باهاش مسابقه کشوری رفتم ...

نمی دونم ... دوست دارم بخونیدش و نظرتون رو در موردش بگید ...

برای خوندنش به :::::: ادامه مطلب :::::: برید ...

یا علی (ع)

  • علی رضا بیناپور