وبلاگ رسمی علی رضا بیناپور

آخرین نظرات
نویسندگان

دستهای تسلیم

يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۳۷ ب.ظ

« دو زانو روی زمین می نشیند. دستهایش را به سمت خاک می برد. مشتی خاک برمی دارد. چقدر گرم است ! خاک را به سمت لبهای خشکش می برد. این همان بود! دستهایش را به سمت آسمان می برد. باد خاک ها می رقصاند. خاکها به باد می روند. اشک از گونه هایش سرازیر می شود. این همان بود ! این همان بود که ... !!!
آن مرد که چند ستاره روی دوشش بود ، نگذاشت پدرم بیشتر ازاین اشک بریزد. زیر بغلش را گرفت.
-    « بلند شو ...کافیه ...» اشک های پدرم هنوز صورتش را می شست.

اینجا پر بود از همه آنهایی که می خواستند به پدرم و دوستهایش، خوش آمد بگویند. من تا آنجا را دیدم که دسته گلی بر گردنِ پدرم انداختند و سپس خیلی شلوغ شد. کنارِمادرم ماندم. او ماتش زده بود و به جمعیت نگاه می کرد. منتظر پدر بود. شاید می خواست چیزی به او بگوید. حرفی!  یک درد ِ دل کوچک! می خواست از آن همه تنهایی بگوید. از آن همه درد ! یا بگوید که چطور تنها دخترش را بزرگ کرده است و حالا 5 سال است که مدرسه می رود. نمی دانم! شاید مادرم می خواست از او بپرسد که چرا به جنگ رفته است. به خدا نمی دانم در دل مادرم چه می گذشت .
به یکباره نفهمیدم چطور شد که جمعیت کنار رفتند و پدرم که به دنبالمان می گشت ، ما را دید. چه لبخند زیبایی روی صورتش نشسته بود ! به سمتمان آمد. باور کنید داشت می دوید ! اشک هنوز در چشمهایش بود ولی لبخندِ روی صورتش می گفت که این اشک نیست ؛ خوشحالیست . وقتی که به ما رسید ایستاد و مات به مادرم نگاه کرد. سکوت ، لبخند و نگاه ! چه نگاه زیبایی ! مرا دید. برق چشمهایش از یادم نمی رود. رو به مادرم پرسید : « - فاطمه ؟! » خم شد و مرا بغل کرد . خدای من ! چه آغوش گرمی! بغض مرا گرفت که چرا برای 10 سال از این آغوش دور مانده ام. بوسه های پدرم در همه جای صورتم می نشست. من هیچ نتوانستم به او بگویم. پدرم مرتب مرا صدا می کرد و لبهای خشکش را برروی گونه هایم می گذاشت ولی زبانِ من بند آمده بود. باز رو به مادرم کرد. مادرم با همان صدای مهربانش فقط به او گفت : « - به کشورت خوش اومدی ! »
یادم نمی رود آن حرف های مادرکه از پاکیِ پدرم می گفت. من بچه بودم که پدرم به جبهه رفت. چه می دانستم جبهه چیست، جنگ چیست ، یا چرا باید رفت جبهه. اما الان که دیگر بزرگ شده ام و به قول مادرم خانومی شده ام برای خودم، می فهمم . من پدرم را درک می کنم. این که چرا ما را تنها گذاشت را می توانم جواب بدهم. این حرف مادرم همیشه در گوشم مانده است : «- پدر تو یه فرشته بود ! » حالا دیگر معنی این حرف مادر را کامل می فهمم. او یک فرشته است. باور می کنم !
حالا که در آغوش پدرم قرار دارم ، گرمای وجودش را با تمام وجودم درک می کنم . می خواستم داد بزنم و بگم : « - آخه پدر تو این همه مدت کجا بودی ؟ » اما نه ، من ناشکری نمی کنم . حالا که پدرم پیشم هست چرا باید گله بکنم . من واژه ای از مادرم یاد گرفتم که دیگر جای گله کردن برای من نمی گذارد. مادرم صبر کردن را به من خوب یاد داده است . نگاه کنید حالا که بعد از آن همه رنج، پدرم را دیده ، فقط به او گفت : « - به کشورت خوش اومدی ! » . دخترِ یک همچین مادری نباید گله کند . نه ، من نباید گله کنم و نمی کنم . اما بگذارید اشک بریزم . آخر پدرم بعد از سالها برگشته است پیش ما . بگذارید بغضم را که چند سال است به گلویم فشار می آورد ، بشکنم . بگذارید کمی گونه هایم تر شود . بگذارید همراه پدرم گریه کنم .
آهای مردم نگاه کنید ، این مرد، پدر من است . من هم پدر دارم . آره . حالا دیگر می توانم پدرم را به دوستهایم نشان دهم و مثل دوستهای دیگرم ، دست پدرم را بگیرم و با هم در خیابان راه برویم . خدایا شکرت !
پدرم ، می خواهی چه کار کنی ؟ !  نه پدر خوبم این کار را نکن. تو نباید من را از آغوشت رها کنی . همین طور مرا در بغلت نگه دار . نه نمی خواهم جدا شوم . نمی خواهم . حالا که بعد از سالها مرا بغل کرده ای نباید از من جدا شوی .خواهش می کنم .
من پدرم را محکم نگه داشتم اما او با نرمی مرا از آغوشش جدا کرد. دستهایم را هنوز گرفته بود . بلند شد. کم کم دستهایم را هم رها کرد . من مات به پدرم نگاه کردم . چه شده ؟! به مادرم نگاه کردم . او اشک در چشمهایش جمع شده بود . گویا چیزی را می دانست که من نمی دانم . یعنی پدرم می خواست ... ! نه . این امکان ندارد .  او دارد می رود. مادر ! مادرم اشک می ریزد و رفتن پدرم را تماشا می کند . مادر کاری بکن . پدر من کجا می رود؟ او در حالی که من و مادرم را نگاه می کرد ، برگشت و رفت و در بین جمعیت ناپدید شد. من قلبم داشت از جا کنده می شد. خیلی ترسیدم . خواستم به دنبالش بروم اما مادرم دستم را محکم گرفت . به صورت مادرم نگاه کردم . او در حالی که صورتش خیس بود ، به میان جمعیت نگاه می کرد . اما خیلی شلوغ بود . پدرم ناپدید شده بود. نمی دانم مادرم چرا به دنبال پدر نرفت یا چرا نگذاشت من بروم. کاملا گیج شده بودم . پدرم کو ؟ !‌ به روی زمین نشستم و صورتم را گرفتم . نمی دانم چکار کنم ؟! تا مادرم دستش را بر روی شانه هایم گذاشت و در حالی که به جمعیت نگاه می کرد ، به من گفت: «-  پا شو ... پدرت برگشت ! »  دستم را از روی صورتم برداشتم . بلند شدم . چشمهایم تار می دید . چشمهایم را مالیدم تا کم کم دیدم. جمعیت تابوتی را به سمتمان می آوردند . من بهت زده فقط تماشا می کردم . مادرم هم یکریز اشک می ریخت . جمعیت تابوت را تا پیش پای ما آوردند و در جلوی پاهای من و مادرم به زمین گذاشتند . تابوت ، با پرچم ایران پوشیده شده بود . به یکباره درِ تابوت باز شد. مادرم فریاد کشید . من ترسیدم . پدرم بود که در داخل تابوت خوابیده ! به مادرم نگاه کردم . او درکنارتابوت نشست. از چشمهایش خون می ریخت . چادر سیاهش را به روی چشمهایش کشید . ترسیدم . زبانم بند آمده بود . می خواستم داد بزنم اما نمی توانستم . خدایا ! جمعیت دور ما را گرفته بودند . داشتم خفه می شدم . می ترسیدم . پدرم ! دستهای او را با پارچه ای سفید اما خونی ، بسته بودند. انگار دستهایش را ... »
مادرم : « - فاطمه ... فاطمه ... دخترم بیدار شو... داری خواب می بینی ... بیدار شو »
چشمهایم را باز کردم . مادرم بالای سرم بود و به صورتم دست می کشید . خیس بودم . خیس عرق ! چشمهایم از بس گریه کرده بودم ، می سوخت . زبانم خشک بود و نمی توانستم صحبت کنم .  مادرم دستش را بر سرم کشید و گفت : « - دخترم چیزی نیست ... بازم خواب دیدی ... » عکس پدرم را محکم در بغلم گرفته بودم . مادرم عکس را  از من گرفت و کمی مات ، به عکس نگاه کرد و در حالی که عکس را کنار تختم می گذاشت ، گفت : « - بعد از ظهر می ریم پیش پدرت ! » . ما هر غروب جمعه به پیش پدرم می رویم . او با دوستانش منتظر ما هستند در مزار شهدا !

                پایان               


  • علی رضا بیناپور

نظرات  (۷)

روزی که به دنیا آمدی هرگز نمیدانستی زمانی خواهد رسید که آرامش بخش روح و روان کسی هستی که با بودن تو دنیا برایش زیباتر است، بهانه ی زندگیم تولدت مبارک
kheyliii khob bood
khosham oomad
  • ناشناسی آشنا
  • نمی دونم چرا  اینقدر عالی بود
    پاسخ:
    مرسی عزیزم
    همایون کاوه؟؟ و سروش عبادی؟؟؟ دانش اموزان تیز هوشان !!!!!
  • ناشناسی آشنا
  • بازم ممنون
  • ABOLFAZL NIKKHOY
  • تحت تاثیر قرار گرفتم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی