وبلاگ رسمی علی رضا بیناپور

آخرین نظرات
نویسندگان

گرد و خاک کوچه های آسمان

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۲۹ ب.ظ

اللهم عجل لولیک فرج ...

سلام ...

یک عذرخواهی از ته دل ، بابت فاصله ی  چند ماهه که بین پست اول و دومم رخ داد ... امیدوارم که مرا ببخشید ...

امروز  یکی از داستان هام رو که خیلی وقت بود گوشه ی هارد کامپیوترم خاک می خورد و بیرون کشیدم ...

اسمش  « گرد و خاک کوچه های آسمان » هست ...

یادم می آد این داستانو زمانی که تربیت معلم درس می خوندم نوشتم ... برای مسابقه داستان نویسی ... برنده شد و باهاش مسابقه کشوری رفتم ...

نمی دونم ... دوست دارم بخونیدش و نظرتون رو در موردش بگید ...

برای خوندنش به :::::: ادامه مطلب :::::: برید ...

یا علی (ع)


به نام خدا

    گردوخاک کوچه های آسمان

هنوز سپیده نزده بود. لحاف را کنار کشید. چشم هایش سرخ بود .انگار تا صبح نخوابیده بود. بلند شد. آبی به صورت چروک دارش که او را با پیرمردها، همسان کرده بود ، کشید . تک و توک می شد موی سیاه روی سرش یافت. اما حسین 46 سال بیشتر نداشت.

دیشب، شبِ بدی بود :

«  زن حسین : - مرد تو چرا متوجه نیستی ؟! ...دختر ما می خواد ازدواج کنه ... باید براش جهاز بگیریم ... یه چوب کبریتم نداریم ... اینجوری می خوای دختر شوهر بدی ؟!! مگه ما بجز این دختر ، بچه ی دیگه ای هم داریم ؟!! فردا اگه بدون جهاز بره خونه ی شوهر ، می دونی چه بلایی سرش می آد ؟!! همش بهش سرکوفت می زنن ... زندگیش سیاه می شه ...اینو می فهمی ؟!!

حسین با آرامی گفت : - انشاالله درست می شه ... حالا یه کم آروم تر زهرا خوابه !

زن حسین با لحنی تندکه تمسخر هم چاشنیش بود : - درست می شه ! درست می شه ! آخه چه جوری درست می شه ؟!! ها ؟!!

حسین حرفش را می بُرَد : - من چی کار کنم ؟ ! می بینی که از صبح تا شب هِی توی این کوچه ها دارم جارو می کشم . انقدر بوی آشغال خوردم که بوش وقتی تو خونه ام هستم ، از دماغم بیرون نمی ره !

زن حسین : - تقصیر خودته ! ... مثلا توام رفتی جبهه ! ... مثلا توام جونت و گذاشتی پای این ملت و این کشور ! ... دوستاتو ببین چی شدن اونوقت تو چی شدی ! ... سوپور شهرداری !!!

حسین : -  اِ ... زن خجالت بکش !

زن حسین : - راست می گم دیگه ... این همه جبهه رفتی کجا ثبت شده ؟

حسین : - یه جا ثبت شده همون بره من کافیه !

زن حسین : - به خدا اگه الان بری به یکی از این بنیادا کلی بهت می رسن

حسین سرش را تکانی می دهد و فوتی می کند و می گوید : - خدا خودش بزرگه ! ... حالا تو بگیر بخواب ... تو رو خدا بگیر بخواب ! ... »

دیشب نمی توانست ذهنش را از افکاری که در آن می گذشت خالی کند. نمی شد فکر نکند .حتی نمی شد جلوی اشک هایی که بی صدا از چشمهایش جاری می شد را بگیرد. سخت بود. شاید زنش راست می گفت . شاید باید یک جوری خود را معرفی می کرد.اما نه ! نمی توانست خودش این کار را بکند . او باور هایی داشت که زنش هیچ وقت درک نکرده بود.

تا صبح فکر می کرد .فکر های عجیبی از سرش رفت و آمد داشتند. گاه بلند می شد و آبی می خورد اما افاده ای نمی کرد . پلک هایش تا خود ِصبح ، یک لحظه ، همدیگر را لمس نکردند. خیلی سخت بود. دردِ عجیبی ، سمت فوقانی سرش را تحت فشار داشت .دیگر پهلوهایش از بس که به این طرف و آن طرف چرخیده بود، درد می کردند. بی قرار بود. تماماً داشت فکر می کرد. چه خوب می شد اگر از جایی یا از کسی ، پولی به دستش می رسید . ولی خودش هم می دانست که یک چنین جا و کسی ، وجود خارجی ندارد. به یکباره فکری در ذهنش آتش گرفت .

-        « حسین : نه ! من نمی تونم این کارو بکنم ! »

دو ماه قبل ، یکی از آشنایان دورش تصادف می کند . یک آدمِ خرپول ، با ماشین به او می زند . کلی دیه می گیرد . تازه چیزیش هم نمی شود !

تا صبح یک لحظه ذهنش از این افکار خالی نمی شود. با خودش کلنجار می رود . فکر خوبیست !

« دیگر صبح شده بود اما هنوز تاریک بود . آبِ سردی به صورتش زد.کمی نان برداشت .لباس نارنجی رنگِ آرم دارش را پوشید و از خانه ای که دو اتاق بیشتر نداشت ، بیرون زد. خانه ، مستعجری بود .با یک حیاط که پنج خانوار در آن سهم داشتند. دوچرخه اش گوشه ی حیاط بود . یک دوچرخه ی 28 مدل قدیمی ! نان را که به یک پارچه ی گلدار ، پیچیده بود ،پشت ترکبند دوچرخه ، محکم بست.جاروی بلندش را برداشت و به شکل جالبی روی دوچرخه ، محکمش کرد. دوچرخه را کنارش نگه داشت و چند قدمِ حیاط را بدون اینکه سوار شود ، با هم رفتند . در ِ حیاط ، به سختی باز می شد.در را به سمت خود با فشاری زیاد کشید تا با صدای ناله باز شد .واردِ کوچه شد و نفس عمیقی کشید . چند «لِی لِی» با دوچرخه رفت و سپس جستی زد و بر زینِ دوچرخه سوار شد.

هنوز نور از تیر برق ها می آمد .تاریکی هنوز کامل نرفته بود. از کوچه های خلوت به سرعت می گذشت. داشت سریع رکاب می زد اما فکرش به راه نبود.هر روز این طور سریع نمی رفت اما امروز انگار فرق داشت . حسین هر روز با کوچه ها قرار داشت . هر روز صبح ، همین موقع پا می شد و در میان کوچه ها رکاب می زد تا به کوچه ای که باید تمیزش می کرد ، می رسید. حسین تمام گردوخاک کوچه را پاک می کرد. کوچه با وجود حسین پاک می شد. اما فقط یک روز پاک می ماند. حسین ، هر روز این کار را می کرد !

باز به همان کوچه ی همیشگی رسید . دوچرخه را کنارِ دیواری پارک کرد . جاروی بلند و چوبی اش را برداشت و از همان جا شروع کرد به جارو کشیدن . منظم جارو می کشید . حسین جارو می کشید اما فکرش نه به جوب بود و نه به جارو ! مشکلِ دخترش ، چند روز بود که فکرش را مشغول کرده بود اما امروز انگار موضوع آن نبود. آخر، مثل هر روز نبود. مثلِ چند روز قبل هم نبود . امروز جورِ دیگری بود .

جارو زد تا صبح کامل از راه رسید . نگاهی به اطرافش کرد . خیابان پر از ماشین هایی بود که به سرعت از آن می گذشتند. چشمهای حسین برقی زد . به چوب جارو فشاری آورد . نگاهی به آسمان انداخت .حالا وقتش بود !

دوچرخه اش را کناری قفل کرد و چوب را محکم به آن بست و تمام اساسش را به سوپری کوچه که کامل به دوچرخه دید داشت ، سپرد.

 راه افتاد به سمت خیابان ؛ با همان لباسِ نارنجی رنگ ِآرم دارش. بیمارستان نزدیک بود و این عالی بود.

گرگ ها به سرعت از جنگل می گذشتند! گاهی به سمت حسین نگاه می کردند و دندانهای آهنی آنها برق می زد . مرد از این جنگل ترسی نداشت !

حسین داشت می رفت . دوست داشت سریع قدم بردارد . در راه بارها پیش خودش گفته بود :

« - مجبورم ! ... خدا خودت می دونی که مجبورم ! »

کاش راهِ دیگری بود. کاش می شد از یک راهِ دیگری پول جهاز دخترش را تهیه می کرد . کاش می شد این کار را نمی کرد . اما نه انگار دیگر راهی نمانده بود. کنارِ خیابان ایستاد . ماشین ها به سرعت از مقابل حسین می گذشتند. او باید می زد به خیابان ! به یکباره حسین گام برداشت . او زد به خیابان! حسین زد به خیابان ....

.

.

.

و ناگهان از آن رد شد و به ساختمانی رسید که بر سردرش نوشته بودند : اهدای اعضا  !!!

او می خواست یکی از کلیه هایش را اهدا کند ، پولی بگیرد و جهاز دخترش را بخرد. داخل رفت. راهنمایی اش کردند به اتاقی، تا خون بدهد. خون دادنش ،چند لحظه بیشتر طول نکشید .از اتاق بیرون آمد و در راهرو ، روی صندلیِ سبزرنگ ِپلاستیکی نشست . باید می گفتند کلیه اش به دردشان می خورد یا نه ، تا بعد، وقتِ عمل بگذارند و انتقال و باقی ِ ماجرا .

حسین هیچگونه ترسی نداشت . فکر می کرد کارِ درست همین است . در تهِ دلش احساس آرامش می کرد. یک جورهایی خوشحال بود که دارد این کار را می کند . خیلی خوب می شد. از فروش یک کلیه می شد پول خوبی جور کرد تا با آن ، هم جهاز دخترش را بخرد و هم یک عروسی آبرومند به پا کند . آخر، او یک دختر که بیشتر نداشت .

به این ترتیب دخترش می توانست مثل خانم ها به خانه ی شوهر برود .دیگر خانواده شوهرش به او تهمت نخواهند زد. دیگر حسین پیشِ زنش ، سرش پایین نبود.حالا شده بود شوهری که می فهمد. خوشحال بود که دیگر می توانست مثل آقاها با زن و دخترش به بازار برود و هر چیزی دلشان بخواهد، برایشان بخرد. انگار دیگر می توانست خیلی راحت زندگی کند . از همه مهمتر ، از دستِ افکاری که یک لحظه رهایش نمی کردند ، راحت می شد.

داشت توی دلش می خندید . به آروزیش رسیده بود. داشت ریز ریز می خندید که خانم پرستاری با روپوشِ سفیدرنگ ، به طرفش آمد. حسین با دیدن پرستار بلند شد و ایستاد .

پرستار جلو آمد و در حالی که به کاغذی که در دستش بود نگاه می کرد ،گفت : «- ببخشید آقا متاسفانه شما نمی تونید اهدا عضو داشته باشین !!!»

دنیا روی سرِحسین آوار شد. سرش گیج رفت .چشمهایش سیاه شد و شُل ، روی صندلی افتاد.

پرستار نگران گفت : «- حالتون خوبه آقا ؟!»

حسین سرش به آرامی تکان داد و با صدای نرم گفت :  « -آره ...آره ... خوبم ! »

پرستار ادامه داد : « - شما مشکل شیمیایی دارین ! ... خون شما شیمیاییه ! ... باید هرچه زودتر خودتون رو معالجه کنید وگرنه می تونه در آینده مشکلاته زیادی براتون پیش بیاره .»

حسین ساکت ماند. نفس نفس می زد. تمام آرزوهایش به باد رفته بود. همه نقشه هایی که برای عروسی دخترش کشیده بود ، پایمال شده بود. احساسِ پوچی می کرد. احساس می کرد به دردِ هیچ چیز نمی خورد . به هر راهی که می زند، بن بست است. دیگر داشت فکر می کرد خدا ، فقط برایش سیاه نوشته است !

دیگر نتوانست جلوی اشک هایی که بر چشمهایش هجوم می آوردند را بگیرد . در حالی که روی صندلی نشسته بود ، جلوی صورتش را گرفت و بی صدا اشک ریخت . مدتی همین طور اشک ریخت.گریه کرد . شاید آرام شود. شاید این اشک ها کمی از بار مشکلات را بشوید. شاید سبک شود !

هنوز داشت اشک می ریخت که دستی روی شانه اش نشست. صدایی آمد :« - آقا حسین ؟!» صدا آشنا بود. حسین در حالی که صورتش با اشک هایش خیس بود ، سرش را بلند کرد.

با تعجب گفت : « - چه طور ممکنه ؟! ... باورم نمی شه! ... حاج عباس ! »

حاج عباس بود ؛ فرمانده حسین در جبهه. قیافه اش از زمانی که حسین او را دیده بود تغییر زیادی نکرده بود. ریشش هنوز سیاه بود. چشمهایش هم همان مهربانیِ همیشگی را داشت.

حسین به نشان احترام پا شد و به حاج عباس احترام گذاشت ؛ احترامِ بسیجی!

حاج عباس لبخندی زد و سرش را به نشان تایید ، تکانی داد. بعد حسین را در آغوش گرفت . حسین گفت :« - خیلی وقت پیش بود ... یادش بخیر ... گردانِ ابوالفضل ... سنگرِ حسینیه ...»

حاج عباس در حالی که بازوهای حسین را با دستهایش گرفته بود ، خیره به حسین نگاه کرد و گفت : « - یادش بخیر !»

مدتی چشم به چشم به هم نگاه کردند. تک تک خاطراتشان زنده می شدند . انگار همین امروز بود !

حاج عباس دستش را به جیب کاپشنش برد و بسته ای را بیرون آورد و آن را به حسین داد .

حسین با تعجب به بسته نگاه کرد و رو به حاج عباس گفت : «- این ... ؟!»

حاج عباس حرفش را قطع کرد و گفت : «- چیز خاصی نیست ... بعد بازش کن ! »

بعد دستش را بر گردن حسین انداخت و با هم تا بیرون از ساختمان رفتند . بعد که کمی دور شدند حاج عباس گفت : « - خب ... من دیگه می رم ! »

حسین با تعجب گفت : « کجا حاج عباس ؟!! ... »

حاج عباس گفت : « - باید برم ! ... توی اون بسته نوشتم چه طور منو پیدا کنی ...منتظرتم ...حتما پیشم بیا »

و بعد دستی تکان داد و رفت . حسین با اینکه گفت : «- خداحافظ» ، اما هنوز داشت رفتنش را تماشا می کرد. مدتی نگاه کرد و بعد راه افتاد . چند قدم بیشتر برنداشت که کنجکاوی اجازه نداد، ادامه بدهد. بسته را باز کرد . روکش کاغذی اش را پاره کرد . باورش نمی شد ! چه طور ممکن بود. شاید داشت خواب می دید. اما نه او خواب نبود ! کلی پول ! خیلی بیشتر از آن چیزی که از فروش کلیه ها به دست می آورد . دیگر بیشتر نگاه نکرد . برگشت پیِ حاج عباس . کوچه ها را گشت . اما اثری از حاج عباس نبود . سرجایش ایستاد . دوباره بسته را نگاه کرد . یک کاغذ هم به همراه پولها بود . کاغذ تا خرده بود . کاغذ را باز کرد. یک آدرس بود :

.

.

.

.

    « بهشت زهرا – مزار شهدا – ردیف 49 – قطعه 31 – مزار شهید حاج عباس حسینی !!! »

  • علی رضا بیناپور

گرد و خاک کوچه های آسمان

نظرات  (۳)

  • سینا رضایی
  • زیبا بود ............
    پاسخ:
    تشکر
  • سینا رضایی
  • تحت تاثیر قرار گرفتم ........
    حتما باید تو کشور هم مقام آورده باشه.
    پاسخ:
    نه تو مرحله کشوری رقابت خیلی سخته ...
  • ABOLFAZL NIKKHOY
  • بابا!!!!!!!!!صلااین در حد لاریگا و المپیک خوب وآرام بخش بود . ممنون .
    پاسخ:
    مرسی عزیزم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی