وبلاگ رسمی علی رضا بیناپور

آخرین نظرات
نویسندگان

من کتابم !

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۵۶ ب.ظ

« من کتابم » اسم نوشته ای هست که یه جوری می شه گفت درد دل من و خدای خودمه ...

نمی خوام زیاد در موردش توضیح بدم ... خودتون بخونید و نظر بدید

در ادامه مطلب ...


به نام خدا

                                                             من کتابم !

 

از اون روزی که به دنیا اومدم ، اسمِ «آدم  » روم بود. ولی خودم فکر می کردم  یه کتابمو نیاز به کسی دارم که منو بخونه .اصلا بیاین با هم چند تا صفحه ی آخر کتابمو بخونیم.چه طوره ؟خوبه؟ پس گوش بدین:

«به خدا من خودم یه کتابم ! نه ... این جوری نگام نکن ...من انقدر زیر بارون موندم ، انقدر برگام زیر باد ورق خوردن که نگو ... انقدر زیر پاها، له شدم که هنوز جای کفشاشون روی جلدمه !

چرا کسی پیدا نمی شه منو از کتابفروشی متروکه ی زمونه بخره ، ببره توی خونش لای کتاب خوباش بذاره . کنار حافظ ، سعدی ، مولانا .

چرا کسی نیست یه دستی به جلدم بکشه ...گرد و خاکمو که چند ساله  اسمو پنهون کرده ،فوت کنه .

چرا کسی من و  سر کلاس درس نمی ده ؟

چرا معلما سوالاشون از روی من طرح نمی کنن؟

آی اونایی  که اسم کتابخون روی خودتون گذاشتین چرا منو نمی خونین ؟

ارزش یه بار خوندن و ندارم ؟!حتی ارزش ندارم یه بار توی دستتون بگیرین ...یه نگاهی به فهرستم بندازید ویه نگاهی گذرا ، به صفحام ؟!»

مدتی بود این جمله ها توی فصل آخر کتابم نوشته می شد ... داشت کتابم به پایان نزدیک می شد که یه دفعه از دست زمونه سُر خوردمو افتادم توی رودخونه . رودخونه منو برد ...برد به اونجا که خودش می خواست .منم برام فرقی نمی کرد .داشتم باهاش می رفتم . که... یه مرد مهربون منو گرفت ...اون صیاد هرچی بود که دلشو داده به رودخونه . اون منو گرفت  ... برد تو خونش ...کنار آتیش خونش ، منو خشک کرد . گذاشتم جلوی آفتاب و باد . جلوش خجالت می کشیدم چون برگام خیلی به هم خورده بود . اما اون برگام و صاف می کرد. دستش خیلی گرم بود. بعد که یه شکلی به خودم گرفتم شروع کرد به خوندنِ من . باورم نمی شد ... یه کی پیدا شده که داره منو می خونه ... داره دونه دونه برگامو ورق می زنه... با صدای بلند می خونه  ... چشماشو حس می کردم که روی تک تک کلماتم راه می ره ...داشت باورم می شد که منم کتابم ... که منم ارزش خوندن دارم .

یه دفعه چشمم افتاد به کتابخونه ی مرد . دیدم همه کتابا عین من پاره پورن ... این چه کتابخونه ای بود که فقط کتابای پاره توش بود ... این چه مردی بود که فقط کتاب از رودخونه می گرفت و می خوند ...

 نفهمیدم کی مرد به آخرم رسید ؟  رفت و منو گذاشت  توی کتابخونش ... کتاباشم مثل خودش بودن . مهربون و صمیمی.

بعد از اون هر خطی که توی کتابم می نویسم مرد می خونه ... من هم گرم می شم از گرمای نفسش .

آهای کتابایی که صدای منو می شنوید،  یه کی هست که شمارو هم بخونه ...فقط کافی خودتون و از دست زمونه خلاص کنید و بندازید توی رودخونه !آره ... تنها کسی که می تونه کتابه آدمی رو بخونه کسی نیست جز : خدا !

                                                                                                                                                      

                                                                                                                                                    پایان

 

 

  • علی رضا بیناپور

من کتابم !

نظرات  (۶)

سلام داداش
وبلاگ قشنگی داری
سایت منو به پیوندهات اضافه کن منم لینکت کردم
www.chargemellat.ir
با عنوان خرید آنلاین کارت شارژایرانسل،همراه اول،تالیا با جایزه 50000تومانی
پاسخ:
لینک شد سعید جان
خیلی زیبا مینویسید
من از دیروز هر کدومو صد بار خوندم
ممنون میشم ادامه بدید
پاسخ:
این نشان از لطف حضرتعالی است ... به امید حق ادامه خواهم داد ... 
بازم از این شعر های زیبا بنویس
بسیار دلنشین و پر طراوت بود استاد:

درس معلم ار بود زمزمه ی محبتی جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را
  • ناشناسی آشنا
  • استاد بس لطیف بود لذت بردم استاد:

    درس معلم ار بود زمزمه ی محبتی جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
  • ABOLFAZL NIKKHOY
  • عالی است ................. باز هم از این داستان ها وشعر ها بنویسید ............................ آخه خیلی قشنگه !!!!!!
    پاسخ:
    ممنون عزیزم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی