وبلاگ رسمی علی رضا بیناپور

آخرین نظرات
نویسندگان

فریاد در جنگل

شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۲۹ ب.ظ

نقابِ شب ، بر چهره ی آسمان سنگینی می کند. اینجا شب را قدمتی طولانی است. گویا هر شب یلداست. گویا هر شب را باید بیدار بود. با ترس. با سکوت. باید بیدار بود. اما کم کسی ، بیدار می ماند. آن هم به انتظارِ فردا. باشد که خورشید بیاید. باشد که انتظار به سرآید...

در میانِ جنگل ، در میانِ درختان ، در میانِ تاریکی ، کلبه ای می درخشد. دورتادور، فانوس می سوزد. تاریکی در این کلبه نیست. کلبه سراسر نور.درِ کلبه با صدای ناله باز می شود. پیرمردی در قابِ در ، نمایان می شود. پیرمرد ، شکسته. درد بر چهره اش هویداست. داغ بر سینه اش نمایان. فانوس به دست به کنار نرده ی ایوان می رود. باران ، سخت می بارد. فانوس را به سمت جنگل می گیرد. باید کسی از این راه بیاید . باید کسی از میان جنگل بیاید. اما انگار هیچ کس نیست. کسی نیست بیاید. پیرمرد همچنان می ماند. می نگرد. دقیقه ها به نگاه کردن می گذرد.به سکوت. او در میان تاریکی مگر کیست ، که باید بیاید؟ مگر کسی می تواند در این تاریکی راه برود؟ پیرمرد دیگر نمی تواند. فانوس را پایین می آورد. انگار ناامید شد. به زمین نگاه می کند.پلک هایش را می بندد.قطره ای اشک می ریزد روی گونه ی چروک خورده اش . با باران هم صدا می شود. می بارد. می بارد. اما نه ناامید نیست. او باید بیاید.او باید از میان جنگل بیاید. از میان تاریکی. پیرمرد باز به جنگل نگاه می کند و به درونِ کلبه بر می گردد .دو فانوس دیگر ،در کلبه روشن هستند. فانوس را گوشه ای آویزان می کند. کنار دیوار می نشیند. زانوهایش را به آغوش می گیرد و به بارانِ پشت ِپنجره ،خیره می شود :

« روز ، نصف شده بود. به ظهر چیزی نمانده بود. گل بانو امروز آن لباسِ قرمزِ چیندارش را پوشیده بود. آن که میرزا می گفت: - «با این لباس مثه فرشته ها می شی؟» . پشتِ تنور بود. داشت برای خانه نان می پخت. هر روز این کار را می کرد. شوهرش، میرزا هم در کلبه نبود .به میان درختان رفته بود ، تا هیزم بیاورد. او هم این ، کارِ هر روزش بود. پیرمرد هم ، پدرِ میرزا بود. ضعیف بود. چند روز پیش به وقت راه رفتن ،پاهایش پیچ خورده بود. تا امروز در خانه خوابیده بود و نمی توانست راه برود. امروز کمی حالش بهتر بود. می خواست در همین اطراف قدمی بزند. لنگ لنگان می رفت. گل بانو می گفت: - «پدر جون مراقب باش ...تو تازه امروز حالت خوب شده...شما باید استراحت کنی...برو داخل کلبه...برو ...منم الانه می یام...برو داخل»

پیرمرد: -« نه دخترم ...یه کم قدم بزنم »

گل بانو: -« تو رو خدا مراقب باش پدر جون»

پیرمرد: - «باشه دخترم هستم.»

گل بانو پیش خودش می گوید: -« نمی دونم میرزا چرا نیومد...الانه بارون می زنه.»

ناگهان صدای فریاد آمد . تعدادی اسب تاخت می کردند. تعدادی سوار «هِی هِی» می کردند. صدا هر لحظه نزدیک تر می شد. انگار داشتند به سمت کلبه می آمدند. آنها که بودند؟پیرمرد و گل بانو نمی دانستند. در جای خودشان خوشکیده بودند. منتظر ،نگاه می کردند تا نزدیک بیایند. صدا همچنان نزدیک تر می شد اما چیزی دیده نمی شد. تا اینکه بالاخره آمدند. سالار خان بود. خانِ محله. ظالم. بی رحم. سنگ.چهره ای سرد که نمی شد یک قطره مهربانی در آن یافت. نمی شد.حتی اگر کودکی به رویش می خندید باز هم نمی شد. به غیر از سالار خان ، چندی از نوکر های دست به سینه هم بودند. سالار خان وارد شد. با اسبِ سیاهش چرخی زد. براندازی کرد. از چشمهایش می شد ترسید. می شد حتی نشست و زار زار گریه کرد. تفنگ در دست داشت . گویا برای شکار به جنگل آمده بود. سگی هم بود که یکی از نوکر های پیاده به زور، غلّاده اش را نگه داشته بود تا نکند کسی را تکه پاره کند. پارس می کرد رو به پیرمرد. می شد ترس را در چهره ی پیرمرد آشکارا دید. گل بانو هم ترسیده بود. سالار خان به پیرمرد نگاه انداخت و با صدای کلفتش که زور هم چاشنیش بود گفت: -«هی پیری ! بیا جلو ببینم .»

پیرمرد لنگ می زد اما لرزَش بیشتر از لنگَش بود . چند قدمی جلو رفت و با صدایی که بارها می لرزید تا از دهانش خارج شود گفت: - «بله سالارخان» .

سالارخان یک نگاهی به پیرمرد کرد و بعد رو به نوکرها کرد و به یکبار زد زیر خنده. قهقهه بود. انگار سیاهدلقک ، برایش نمایش می داد. زد زیرِ خنده. نوکر ها هم، راهِ تقلید گرفتند و بدون اینکه بدانند به چه ، خندیدند. به یکباره سالارخان دیگر نخندید. باز رو به پیرمرد کرد و با هم لحن گفت : -« پیری آب بیار ... اسب هامون تشنشونه» .

پیرمرد لنگان سطل را برداشت و به سمت چاه رفت. گل بانو جلو رفت و سطل را از دست پیرمرد گرفت. از چاه آب کشید. سالار خان رو به گل بانو گفت: - «بده خودش بیاره !» . پیرمرد سطل را گرفت. آن سطلِ پر آب، برای دستان نحیفش سنگین بود. هر جور شده جلو می برد. اما نمی دانست آن که روی اسب نشسته شیطان است . همین که آب را به سالار خان نزدیک کرد او با پوتین های چرمیش لگدی به پیر مرد زند و او بر زمین نقش شد و تمامِ آب بر زمین ریخت.

سالار خان باز می زند زیر خنده و به دنبالش نوکرها. گل بانو به سمتِ پیرمرد می رود . زیرِ بغلش را می گیرد تا پیرمرد را از زمین بلند کند. سالار خان که هنوز می خندد رو به پیرمرد می کند : - «پاشو پیری ...ای بابا! تو چرا انقدر ضعیفی ... پاشو ...برو بازم آب بیار...اون آبه کثیف بود...اسبامون مریض می شد... دِ پاشو دیگه!». گل بانو دیگر تحمل ندارد. سنگی بود.دستش را به سویش می برد. آن را بر می دارد. دیگر نمی شود تحمل کرد. باید انداخت. سنگ را به سمت سالارخان می اندازد. سنگ به طرف سالارخان می رود.به یکباره خنده ها می میرند. سکوت می شود. خونی سیاه می آید. پیشانی سالارخان شکافت. همه مات. سکوت.سکوتِ جنگل.سنگ بر پیشانی سالارخان نشست.

به یکباره سالارخان.آتش ِخشم! سالارخان در حالی که گرمای پیشانیش سرد نشده از اسب پایین می آید. به سمتِ گل بانو می رود. دست بر کمر می برد. یک خنجر! بیرون می آورد. پیرمرد فریاد می کند.خنجر می نشیند. «گل بانو ! گل بانو!  »

ابرهای تیره آسمان را گرفته اند.آسمان می غرّد.رعد و برق است. میرزا با شنیدن صدای آسمان چوب ها را جمع می کند و به سمت کلبه روانه می شود. هیزم ها بر دوش دارد. دارد می رود. هوا خوب نیست . هر لحظه ممکن است ببارد.سریع می رود. بر بالای درختی کلاغی است . بی قراری می کند. این خوش یوم نیست. قدمها را تند می کند. به سمت کلبه می رود. دلش شور می زند. یعنی چه اتفاقی افتاده؟سریع تر می رود. دیگر دارد می دَوَد. آخر چه شده است مگر؟نمی داند.حتما اتفاق بدیست. دیگر چیزی به کلبه نمانده. صدای گریه پدرش ، او را میخ کوب می کند. می ایستد.نه زیاد. باز می دَوَد. سریع تر. هیزم ها را از پشتش می اندازد. می دود. ناگهان می بیند. کاش نمی دید! گل بانو با همان لباس قرمزِ چین دارش بر زمین افتاده. یک خنجر بر سینه اش. چه دردی کشیده. میرزا هم درد می کشد. دارد می سوزد.به بالینش می رود.اما گل بانویش دیگر برایش نمی خندد.چه کسی این کار را کرده ؟ که این بلا را بر سر میرزا آورده؟پیرمرد همه چیز را می گوید. میرزا خشم می شود. میرزا نفرت. اشک در چشمهایش است.فریاد می کند: - «گل بانو!!! ».  بر می خیزد . به سمت کلبه می رود. یک تفنگ! مدتی بود خاک می خورد.اما باید تفنگ را برداشت. بر می دارد. انتقام موج می زند. میرزا اکنون آتش است. هیزمش انتقام و شعله اش خشم. می سوزاند.

 پیرمرد در حالی که صدایش از گریه می لرزد داد می زند: « - میرزا تو رو خدا نرو ! اونا تورم می کشن...نرو!»

اما مگر می شد ماند. میرزا از چشمهایش معلوم بود چه بلایی سرش آمده. می شد از نگاهش درد را خواند. داغی بر سینه اش افتاده که مرهمی برایش نیست. او باید می رفت. درختان را یکی پس از دیگری جا می گذارد. باران دارد می بارد. شاید می گرید. میرزا هم می گرید. می دود و می گرید. بار ها بر زمین می خورد. زمین گل آلودست. به سختی راه می دهد به میرزا که برود. پاهایش را می گیرد. شاید می گوید:«- نرو !» شاید او هم نگران است. اما میرزا را نمی شود نگه داشت. برگ ها زیر پایش داد می زنند :« نرو میرزا!» اما میرزا همان خش خش را می شنود . نه آن را هم نمی شنود. او دیگر هیچ چیز را نمی شنود. او فقط صدای گل بانو را می شنود. آن وقت که می گفت:« - میرزا دوست دارم همیشه زود تر از تو بمیرم .چون نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم . »

میرزا بر زمین می افتد .اشک می ریزد. داد می زند:«-چرا ؟ چرا رفتی ؟ چرا منو تنها گذاشتی؟ من بی تو چی کار کنم ؟ آخه من بی تو...» اشک امانش نمی دهد. زار زار می گرید. آسمان هم به رویش می گرید. آسمان هم داد می زند. آسمان هم می داند.

بر می خیزد. باز می رود. به عمارت خان چیزی نمانده. با دیدن عمارت خان ، خون در چشم هایش جمع می شود. انتقام ! تفنگش را محکم تر می گیرد. باز می رود. پشتِ چپر، جای خوبی برای کمین بود. کمین می گیرد. نگاه می کند . حیاط شلوغ است. سگ ها ! سگها را به جان بیچاره ای انداخته بودند. دارند تکه پاره اش می کنند. حتما یکی از رعیت هاست . سگ ها ! سگ ها !

میرزا ، خان را می بیند. در ایوانِ بالا ، با سر بانداژشده ایستاده و به آن بیچاره که سگ ها دارند تکه پاره اش می کنند ، می خندد. او دارد می خندد. میرزا معطل نمی کند.دست بر تفنگش می برد. نشانه می رود. به سمت شیطان نشانه می رود . باید شلیک کند. تمام جنگل فریاد می کند : «- میرزا شلیک کن!» دیگر جنگل از وجود این شیطان خسته شده است . دیگر نمی شود این ننگ را تحمل کرد. باید تمام کرد . باید شیطان را از بین برد. «میرزا ! این همان است که گل بانو را کشت. این همان است.» میرزا شلیک می کند. صدای شلیک !  خان از آن بالا بر زمین می افتد. نقش بر زمین می شود. فریاد ها بالا می رود . همهمه ای می شود. هر کس به سمتی می دود.چه شده؟چه شده؟شیطانی مرده!

میرزا دیگر نمی ماند. بر می گردد. دوان بر می گرد. به سمت جنگل می دود. در میان درختان ناپدید می شود. کاش می شد بماند و ببیند که شیطان را کشته. کاش می شد به گل بانو بگوید انتقامش را گرفته است.آری او این کار کرده است. او شیطان را کشته است. او کسی که گل بانویش را کشته بود، کشته است. دیگر از گل بانو شرم نمی کند. دیگر از پدرش شرم ندارد. دیگر می تواند فریاد کند. دیگر می تواند در جنگل فریاد کند.

بر می گردد. به سمت کلبه می رود . باید به پیرمرد بگوید شیطان مُرد. تازه تن بی جان گل بانو روی زمین است.دلش هنوز داغ دارد. گل بانو دیگر در کلبه نیست. دیگر کسی نیست که انتظارش را بکشد . دیگر گل بانو نیست. همین بهانه ای می شود که باز برگِریَد. باز با آسمان برگِریَد.

می دود و اشک می ریزد. باد هم در جنگل می وزد. میرزا شاخه ها را کنار می زند. از میان درختان رد می شود. دیگر توان راه رفتن ندارد. پاهایش خسته شده. اما نباید بایستد.

از پشت ، صدای پارس سگ ها می آید. انگار میرزا را دنبال کرده اند. حتما نوکر های خان هستند. اگر میرزا را بگیرند، اگر دستشان به او برسد ، بی شک او را خواهند کشت .«میرزا برو ...تو رو خدا برو ». میرزا باز می رود اما واقعا دیگر توانی در خود نمی بیند. دیگر قدم هایش کند شده. گاه به عقب بر می گردد . سایه هایی به دنبالش هستند. سایه هایی سیاه!

شب ، خیمه کرده است. همچنان باران است ؛ می بارد. سایه ها می آیند . گاه خود را از میان درختان نمایان می کنند. جنگل را وحشت است. درختان می لرزند. صدای زوزه ی گرگ ها از دور می آید. میرزا را هیچ ترسی نمی آید. می رود. اما دیگر پاهایش نمی آیند. نا ندارند. دو زانو بر زمین می افتد. به آسمان نگاه می کند . باران بر چهره اش می بارد. صدای پای سایه ها نزدیک تر می شود. دارند می آیند. میرزا بی حرکت می ماند. سایه ها دیگر آمده اند. میرزا چشم هایش را می بندد. ناگهان صدای شلیک گلوله ای جنگل را می شکافد.»

باد پنجره ها را به هم می زند. پیرمرد بر می خیزد و پنجره ها را می بندد. از پشت پنجره باز با همان چشمان گریان نگاه می کند. او هنوز منتظر است که بیاید. منتظر است که کسی از میان جنگل برگردد. از میان آن تاریکی. او را هنوز امید بود که بیاید . ناگهان  از میان تاریکی نوری آمد. پیرمرد با عجله از کلبه بیرون رفت.نگاه کرد.که بود؟ به یکباره باز صدای شلیک آمد!

  • علی رضا بیناپور

فریاد در جنگل

نظرات  (۳)

  • ناشناسی آشنا
  • بسیار عالی بود استاد!!!!!    البته از شماطبیعی است.
    پاسخ:
    لطف داری محمد جان !!!
  • محمد صادق قسمت پور
  • داستان جالبی بود
  • ABOLFAZL NIKKHOY
  • ممممممممممممممممممممم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    خوشم اومد . ممنون. عالی بود .
    پاسخ:
    ممنون ابوالفضل جان

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی