وبلاگ رسمی علی رضا بیناپور

آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

یه اتاق خلوت ...پر از یادگاری روی دیواراش ... جای میخای کنده شده ، تو ذوق می زد ! ...  سرمای اتاق ، دندونام و به هم می کوبید ... صدای جر جر در می اومد ... و سو سوی لامپی که برای زنده موندن تلاش می کرد ، چشام رو خیره کرده بود ...

یه آهنگ سرد و تکراری ، خیلی وقت بود که قطع نشده بود ...  من بودم و زانوهام ، که بغلشون کرده بودم ... اون وقتایی که چشام رو از روی لامپ نیمه جون برمی داشتم ، به پنجره ای نگاه می کردم که مدت ها بود ، قفل داشت ... قفل روی پنجره ، جرأت نگاه به پشت پنجره رو ازم گرفته بود ... چرا که حتی اگه بهشت اون پشت بود ، پنجره قفل بود ! ...

تکرار روزای تکراری ، قطره های وجودم رو تبخیر می کرد و کم کم نگاه کردن یادم می رفت ... کم کم داشت خوابم می اومد ... که ...

که یه فرشته ی کوچیک وارد اتاقم شد ... دستم رو گرفت ... بلند شدم... به سمت پنجره رفتیم ... روی صندلی که زیر پنجره بود رفت ... قفل پنجره رو توی دستای کوچیکش گرفت و دست کرد توی جیبش ... یه کلید بیرون آورد ... کلید پنجره بود ... قفل رو باز کرد و به من لبخند زد و از صندلی اومد پایین ... منم خم شدم و بغلش کردم و با هم به سمت پنجره برگشتیم.

تقدیم به فرشته کوچیک زندگیم ....معصومه جون

  • علی رضا بیناپور