وبلاگ رسمی علی رضا بیناپور

آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

« دو زانو روی زمین می نشیند. دستهایش را به سمت خاک می برد. مشتی خاک برمی دارد. چقدر گرم است ! خاک را به سمت لبهای خشکش می برد. این همان بود! دستهایش را به سمت آسمان می برد. باد خاک ها می رقصاند. خاکها به باد می روند. اشک از گونه هایش سرازیر می شود. این همان بود ! این همان بود که ... !!!
آن مرد که چند ستاره روی دوشش بود ، نگذاشت پدرم بیشتر ازاین اشک بریزد. زیر بغلش را گرفت.
-    « بلند شو ...کافیه ...» اشک های پدرم هنوز صورتش را می شست.

  • علی رضا بیناپور