وبلاگ رسمی علی رضا بیناپور

آخرین نظرات
نویسندگان

نقابِ شب ، بر چهره ی آسمان سنگینی می کند. اینجا شب را قدمتی طولانی است. گویا هر شب یلداست. گویا هر شب را باید بیدار بود. با ترس. با سکوت. باید بیدار بود. اما کم کسی ، بیدار می ماند. آن هم به انتظارِ فردا. باشد که خورشید بیاید. باشد که انتظار به سرآید...

  • علی رضا بیناپور

« دو زانو روی زمین می نشیند. دستهایش را به سمت خاک می برد. مشتی خاک برمی دارد. چقدر گرم است ! خاک را به سمت لبهای خشکش می برد. این همان بود! دستهایش را به سمت آسمان می برد. باد خاک ها می رقصاند. خاکها به باد می روند. اشک از گونه هایش سرازیر می شود. این همان بود ! این همان بود که ... !!!
آن مرد که چند ستاره روی دوشش بود ، نگذاشت پدرم بیشتر ازاین اشک بریزد. زیر بغلش را گرفت.
-    « بلند شو ...کافیه ...» اشک های پدرم هنوز صورتش را می شست.

  • علی رضا بیناپور

اندکی خاطرم نیست

که آسمان را برای ستاره ای

نگریسته باشم .

چرا که هیچ نردبان را آنقدر توان نیست

که مرا تا آسمان

برای چیدن ستاره ای بالا بَرَد .

ولیکن

مرا ستاره ای است در زمین

همین نزدیکی

چند قدم آن ور تر

  • علی رضا بیناپور

« من کتابم » اسم نوشته ای هست که یه جوری می شه گفت درد دل من و خدای خودمه ...

نمی خوام زیاد در موردش توضیح بدم ... خودتون بخونید و نظر بدید

در ادامه مطلب ...

  • علی رضا بیناپور

                                             برکه ی واژه ها

دیریست در برکه ی واژه هایم

دنبال قطره - واژه ای می گردم

تا با آن تو را بگویم

اما گویی تو را در این برکه ها جا نیست

تو دریایی

تو را دریا باید !

  • علی رضا بیناپور

اللهم عجل لولیک فرج ...

سلام ...

یک عذرخواهی از ته دل ، بابت فاصله ی  چند ماهه که بین پست اول و دومم رخ داد ... امیدوارم که مرا ببخشید ...

امروز  یکی از داستان هام رو که خیلی وقت بود گوشه ی هارد کامپیوترم خاک می خورد و بیرون کشیدم ...

اسمش  « گرد و خاک کوچه های آسمان » هست ...

یادم می آد این داستانو زمانی که تربیت معلم درس می خوندم نوشتم ... برای مسابقه داستان نویسی ... برنده شد و باهاش مسابقه کشوری رفتم ...

نمی دونم ... دوست دارم بخونیدش و نظرتون رو در موردش بگید ...

برای خوندنش به :::::: ادامه مطلب :::::: برید ...

یا علی (ع)

  • علی رضا بیناپور

انگار یک مدت طولانی بود ...

آری مدت طولانی بود که در دفترم تمام سطر ها با نقطه ای به پایان می رسیدند و من باز برمی گشتم ...

اینجا ! سر خط  ! ...

و یک خط دیگر ...

و باز یک پایان و باز یک نقطه ...

دیگر این خط ها برایم عادت بود و این نقطه ها هم ...

همان شد سبب ، تا بگویم حرف دل با پیری که میان حرفهایش خدا موج می زد ...

و پیر مرا این چنین گفت :

« این دفتر را تقدیر همین است ... می بایست تمام سطر ها تمام شوند ... می بایست از نو نوشت ... می بایست ورق زد ... و باز یک سطر نو !!! ... تو را چه اشتیاقی به این است که سطر هایت نا تمام بمانند ،حال که خدا می خواهد غیر این ؟ ! ... فقط بنویس ، آن هم با خط خوش ! ... به روزگاری این دفتر تمام خواهد شد ،  با نقطه ای . و آن هنگام است که در دفتر تازه سطرها جاوندان می مانند با سه نقطه ... »

با نام خداوند زیبایی ، خداوند کلام و خداوند عشق

برگ های دفتر مجازی خودم را از امروز خط خطی می کنم ، امیدوارم خطی که می ماند ، زیبا باشد ... با تمام عشق خواهم نوشت ... برای خودم و تمام کسانی که عشقشان همسو با من است و بس ... و چشم هایشان آنچه که من می بینم را می بینند و دیگر هیچ .

امیدوارم وبلاگی باشد تماما تازگی ... و در شان چشمهایتان ... تمام سعی من همین است ...

در زمینه های مختلفی خواهم نوشت ...  همراه من باشید ...

علی رضا بیناپور  - زمستان 1391

  • علی رضا بیناپور